کنارم باش واسه همیشه...
Iloveyou
نوشته شده در تاريخ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط امیدرامشگر |

 شما آقایونی که ازدواج کردید یا شما دوستانی که قصد دارید با دوران مجردی خداحافظی کنید، خوب می دونید که مادرزن نقش بسزایی در تلخی و یا شیرینی زندگی مشترک شما با همسرتان دارد. بطوریکه می توان ادعا کرد که کلید داشتن یک رابطه خوب و موفق با همسرتان این است که بتوانید رابطه خوبی با مادر او برقرار کنید. پس بهتر است برای اینکه بتوانید چنین رابطه ای داشته باشید از هر سرنخی استفاده کنید. به دنبال هر بهانه ای باشید تا از آن برای ایجاد چنین رابطه ای بهره ببرید و خودتان را از بلاهای نابهنگام نجات دهید. با هم موارد زیر را مرور می کنیم:

1. تا اندازه ای، ویژگی های مثبت و توانمندی های خود را بیان کنید

مادرها بسیار بیشتر از دخترانشان درباره ازدواج آنها فکر و خیال بافی می کنند و از این رو تصورشان از داماد آینده شان بسیار فراتر از یک فرد عادی و معمولی است. در اولین دیدار با مادرزن آینده تان، بعید نیست با سوالات زیادی در مورد مدرسه ای که در آن درس خوانده اید، کارهایی که در زندگی تان انجام داده اید، موفقیت هایی که به دست آورده اید و... مواجه شوید. دروغ نگویید اما خیلی هم فروتن نباشید. از سوالات مادر همسرتان آزرده نشوید و در عوض با آرامش و به طور کامل و مفصل در مورد خودتان صحبت کنید.

2. به مادرزنتان نشان دهید که به کودکان علاقه دارید


در حضور مادرزنتان عشق و علاقه تان را به بچه ها نشان دهید. با فرزندان خواهر یا برادر همسرتان بازی کنید و به آنها بی توجه و بی اعتنا نمانید. اگر هیچ بچه ای در خانواده وجود ندارد، از خانواده خود و خاطره هایی که با بچه ها دارید برای مادرزنتان تعریف کنید. مادر همسرتان، نوه خود را قبل از اینکه به دنیا بیاید، دوست دارد و با این رفتار شما متوجه خواهد شد که شما ظرفیت لازم برای پدری شایسته شدن را دارید.

3. به مادرزنتان یک کتاب قرض بدهید


اغلب خانم ها اهل خواندن کتاب هستند. اگر مادرزن شما هم از این دسته زنان است، کتابی را که تصور می کنید ممکن است مورد توجه او باشد به او قرض دهید و در ملاقات های بعدی در مورد آن با او به گفت و گو بپردازید، این ترفند معجزه می کند.

4. پیشنهاد کنید ظرف ها را شما بشوئید

هیچ چیز بیش از مردی که حاضر است ظرف ها را بشوید، دل مادرزن را نرم نمی کند! با این کار به مادر زنتان نشان می دهید که هم مهربانید و هم دلسوز. دادن پیشنهاد شستن ظرف ها پس از صرف شام، چه بسا راحت ترین و موثرترین راه برای برقراری ارتباط با مادرزنتان است. اگر تعارف کردند و نگذاشتند شما ظرف ها را بشویید، دست برندارید و اصرار کنید یا دست کم در خشک کردن ظرف ها کمک کنید.

5. از مادرزنتان نظر بخواهید

مادرها عاشق این هستند که حس کنند بچه ها هنوز به آنها نیاز دارند. اگر در کاری نظر او را بخواهید، حتی اگر تصمیم خود را از قبل گرفته باشید، می توانید قدم بزرگی برای برقراری یک ارتباط خوب بردارید. مطمئن باشید که برای مادرزنتان، اجرای توصیه اش به اندازه نظرخواهی از او مهم نیست. او فقط می خواهد احساس کند که نادیده گرفته نمی شود. نظرش را در مورد رنگ پیراهنی که می خواهید بخرید، بپرسید. حتی گاه در مورد مشکلاتی که با دخترش دارید از او راهنمایی بخواهید.

6. گاهی به او تلفن کنید

خیلی از مردها عادت به حرف زدن ندارند و تنها وقتی تلفن می کنند که کاری جدی و مهم داشته باشند؛ اما گفتگو و خوش و بش برای زنان ضروری است و اغلب بدون هیچ دلیل خاصی به هم تلفن می کنند. زنان برخلاف مردان که هر وقت زنگ تلفن را می شنوند امیدوارند کسی با آنها کار نداشته باشد، دوست دارند تلفنی حرف بزنند. بهتر است عادت کنید گاهی یک تلفن چنددقیقه ای به مادرزنتان بزنید. باور کنید از معجزه ای که این تماس ها باعثش خواهد شد شگفت زده می شوید.

7. خوب لباس بپوشید

به خاطر داشته باشید که اغلب مادرزن ها مردهایی را که خیلی مد روز لباس می پوشند دوست ندارند. مردی که آنها دوست دارند اغلب متعلق به دوران جوانی خودشان است. لازم نیست از مد افتاده و بد لباس باشید اما در حضور مادرزنتان رسمی تر لباس بپوشید و از پوشیدن تی شرت های رنگ و رو رفته و شلوارهای جین پاره خودداری کنید و دکمه های پیراهن خود را کامل ببندید.

8. برای مادرزن خود هدیه ببرید

دادن هدیه، مستقیم ترین و راحت ترین راه برای به دست آوردن دل مادرزنتان است؛ به شرط آنکه هنگام هدیه خریدن فکر کنید و یکراست به سراغ گران ترین هدیه نروید. اشتباه نکنید، با خرید یک هدیه گران قیمت به جای خوشحال کردن مادرزنتان، او را وحشت زده خواهید کرد. با خرید عاقلانه به او ثابت کنید مرد زندگی هستید. هوشیار باشید، مکالمات خود را با مادرزنتان به یاد آورید و به کمک شناختی که از او به دست آورده اید هدیه ای بخرید که او را تحت تاثیر قرار می دهد.

9. از دست پخت او تعریف کنید

به احتمال قریب به یقین، در بسیاری از مواقعی که مادرزن خود را می بینید، وی در حال پخت و پز خواهد بود؛ در مهمانی ها یا جشن های خانوادگی یا شام و ناهاری که تنها با شما و دخترش صرف خواهد کرد. به هر حال این پخت و پز تنها تهیه غذا نیست، بلکه راهی است برای جمع کردن اعضای خانواده دور هم و به همین دلیل پختن غذا برای او معنای ویژه ای دارد. اگر شما از دستپخت او تعریف کنید، در این امر مهم سهم خواهید داشت و او برای همیشه شما را به سبب این درک متقابل دوست خواهد داشت.

10. برای مادرزنتان گل بفرستید

این روش، ساده، موثر و شیک است. با این کار به او نشان خواهید داد که چقدر مبادی آداب و مهربانید. از هر موقعیتی برای این کار استفاده کنید: روز تولد، سالگرد ازدواج و روز مادر، یا حتی بدون هیچ دلیل خاصی. از خرید سبدهای آماده گل پرهیز کنید، مادرزن ها شامه تیزی دارند و در جا خواهند فهمید که این سبد سلیقه شما نیست! یک دسته گل کوچک اما با سلیقه خودتان تهیه کنید و حتی به مادرزنتان بگویید که انتخاب این دسته گل کار خود شماست.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط امیدرامشگر |

  ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط امیدرامشگر |

 زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد . 

در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. 

در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره! 
هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد. 

وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...

زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده . 

تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط امیدرامشگر |

 وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ 

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. 

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود. 

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. 
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. 

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. 

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. 

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام. 

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود! 

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم. 

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. 

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. 

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم. 

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت. 

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. 

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط امیدرامشگر |

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط امیدرامشگر |

 

part-003

Switzerland
part-004

Portugal
part-005

Rome
part-006

Paris
part-007

Mumbai 21.gif 
part-008

Venice
part-009

Frankfurt
part-010

Milan
part-011

Athens
part-012

Atlanta
part-013

Brasil
part-014

Stockholm
part-016

London
part-017

Hamburg
part-018

NewYork
part-019

Dubai
part-020

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط امیدرامشگر |

 
part-004
part-005
part-006
part-007
part-008
part-009
part-010
part-011
part-012
part-013
part-014
part-015
part-016
part-017

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.